نمیدانم چه خطابش کنم عزیزم دلبرم شادی ام و یا خیلی ساده میم مالکیت را بگذارم پس اسمش و چنان آهنگین صدایش کنم که دلش بلرزد اما او که هنوز اسمی ندارد او هنوز جایی ندارد... روزهایی میشود که پروانه ی دلم پرپرزنان رویایش را در سر میپروراند و از شدت شوق خود را بر زمین میزند برای او دیوانه میشود بی تاب میش Emma...
با وردی جادویی به دونیم تقسیم میشوم نیمه تاریک نیمه روشننیمه تاریک را زیر خروارها خروار شن های داغ کنار تخم های ریزو درشت لاک پشت هادفن می کنم نیمه ی روشن با لبخندی قهرمانانه کنار موج ها لم می دهد و به تکه ابر شاد وسط آسمان چشمک میزند و برایش دلبری میکنداو هیچ وقت نیمه های تاریک را فراموش نمیکندآخر Emma...
-مردی را میشناسم وقتی که حرف میزند از دهانش شعر میبارد و من همچون اژدهایی سالخورده آتشی کمرنگ با دوده های خاکستری رنگ...شعر های او آبی اند زنده اند زلال اند و صافو چشمهایش عمیق و تیز و شیرینمن اما فقط آتش میبافم قرمز تند و سوزان و ویران کننده.اژدهای صورتی سرش را به لبه ی شانه مرد شاعر تکیه میدهد و پ Emma...